تفنگات را زمین بگذار
که من بیزارم از دیدار این خونبار ناهنجار
تفنگ دست تو یعنی زبان آتش و آهن!
که من بیزارم از دیدار این خونبار ناهنجار
تفنگ دست تو یعنی زبان آتش و آهن!
من اما پیش این اهریمنی ابزار بنیانکن،
ندارم جز زبانِ دل
دلی لبریز از مهر تو، ای با دوستی دشمن!
زبان آتش و آهن،
زبان خشم و خونریزی است!
زبان قهر چنگیزی است!
بیا بنشین، بگو، بشنو سخن، شاید
فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید!
برادر، ای برادر!
گر که میخوانی مرا، بنشین برادروار
تفنگات را زمین بگذار
تا از جسم تو
این دیو انسانکش برون آید.
تو از آیین انسانی چه میدانی؟
اگر جان را خدا داده است، چرا باید تو بستانی؟
چرا باید که با یک لحظه غفلت این برادر را
به خاک و خون بغلتانی؟
گرفتم در همه احوال حق گویی و حق جویی و حق با تست
ولی حق را، برادر جان،
به زور این زباننافهم آتشبار،
نباید جُست!
اگر این بار شد وجدان خوابآلودهات بیدار
تفنگات را زمین بگذار!
See Less