شهر خیابانهای دلتنگی
بغض هزاران آدم سنگی
بغض هزاران آدم سنگی
شهری که در آن عطر باران نیست
لبخند و گل در آن فراوان نیست
باید که عاشق تر شود این شهر
در خواب آدم های با هم قهر
ایکاش با خود سر نمی کردم
این شهر را باور نمی کردم
ایکاش حالم با تو بهتر بود
یا شهر من یک شهر دیگر بود
شهری که گم کرده صدایش را
هی می شمارد برجهایش را
شهری که زنهایش بی آوازند
مردانش آسان دل نمی بازند
شهری که رفته در غبار و دود
شهر عروسک های خواب آلود
روزی که معصومانه گل چیدیم
تنهایی هم را نفهمیدیم
ماندیم تنها خسته از تردید
گلهایمان در دستمان خشکید
ما در قفس گفتیم آزادیم
ما گل به دست هم نمی دادیم
جای نوازش زخم می خوردیم
ما زندگی کردیم یا مردیم؟
این شهر روزی جای ماندن بود
یک نیمکت جای تو با من بود
چشمان ما دریای خواهش بود
دستان ما فکر نوازش بود
See Less