از عابرای ظاهرا خوشبخت می ترسه
از کوچه از تنهایی از هرچی تو دنیاشه
از گربه های گشنه حتی سخت می ترسه
چند ساله از هیچ کس دلش پر نیست
چند ساله از چیزی نمی رنجه
هر روز تو رویاهاش پی نقشه
هر شب تو آشغالا پی گنجه
چند ساله که تاریک و کم حرفه
چند وقته که خالی از احساسه
چند ساله چیزی رو نمی بینه
جز برق سکه تو شب کاسه
از بس رو کارتن خوابید از تخت می ترسه
از عابرای ظاهرا خوشبخت می ترسه
از کوچه از تنهایی از هرچی تو دنیاشه
از گربه های گشنه حتی سخت می ترسه
بارون با بغضش هم نفس میشه
وقتی که جوب از گریه سر میره
از عابرا تصویر می گیره
عمرش همی نجوری هدر میره
دنیا براش جای قشنگی نیست
دنیا براش تلخ و نفس گیره
چند ساله که از تنهایی خسته ست
چند ساله که از گشنگی سیره
با برفی که چند وقته بی وقفه
روی موهاش می شینه میسازه
از پیت های خالی روزنامه
تو رویاهاش شومینه میسازه
زل میزنه به آسمون گاهی
سقفش چقدر از بسترش دوره
راه رفتن آسون نیست, واسه مردی
که عابرا فکر میکنن کوره
از بس رو کارتن خوابید از تخت می ترسه
از عابرای ظاهرا خوشبخت می ترسه
از کوچه از تنهایی از هرچی تو دنیاشه
از گربه های گشنه حتی سخت می ترسه
See Less