تو میروی و دیده ی من مانده به راهت
ای ماه سفر کرده خدا پشت و پناهت
ای روشنی دیده سفر کردی و دارم
از اشک روان آینه ای بر سر راهت
ای ماه سفر کرده خدا پشت و پناهت
ای روشنی دیده سفر کردی و دارم
از اشک روان آینه ای بر سر راهت
آن شب نم افتاده به خاکم که ندارم
بال و پر پرواز به خورشید نگاهت
آیینه ی بخت سیه من شد و دیدم
آینده ی خود در نگه چشم سیاهت
چشم سیاهت
تو را جویم تو را خواهم
من از تو دوری نتوانم
تو را جویم تو را خواهم
بیا بنشین بر دامانم
آن شب نم افتاده به خاکم که ندارم
بال و پر پرواز به خورشید نگاهت
تو را جویم تو را خواهم
من از تو دوری نتوانم
تو را جویم تو را خواهم
بیا بنشین بر دامانم
See Less