من آن صبحم، من آن صبحم که ناگاهان چو آتش در شب افتادم
بیا بیا، بیا بیا ای چشم روشن بین، که خورشیدی عجب زادم
ز هر چاک که گریبانم چراغی تازه میتابد
ز هر چاک گریبانم چراغی تازه میتابد
که در پیراهن خود آذرخش آسا در افتادم
که در پیراهن خود آذرخش آسا در افتادم
چو از هر ذره ی من آفتابی نو به چرخ آمد، به چرخ آمد، به چرخ آمد…
چه باک چه باک چه باک از آتش دوران که خواهد داد، بر بادم
تنم افتاده خونین زیر این آوار شب اما
دری زین دخمه سوی خانه ی خورشید بگشادم…
الا ای صبح آزادی، الا ای صبح آزادی
به یادآور در آن شادی
کز این شب های ناباور منت آواز میدادم….
سزد کز خون من نقشی برآرد لعل پیروزت
سزد کز خون من نقشی برآرد لعل پیروزت
که من در درج دل مهری به جز مهر تو ننهادم
سزد کز خون من نقشی برآرد لعل پیروزت
به جز دام سر زلفت که آرام دل سایه ست
به جز دام سر زلفت که آرام دل سایه ست
به بندی تن نخواهد داد هرگز جان آزادم…
بیا بیا، بیا بیا ای چشم روشن بین، که خورشیدی عجب زادم
ز هر چاک که گریبانم چراغی تازه میتابد
ز هر چاک گریبانم چراغی تازه میتابد
که در پیراهن خود آذرخش آسا در افتادم
که در پیراهن خود آذرخش آسا در افتادم
چو از هر ذره ی من آفتابی نو به چرخ آمد، به چرخ آمد، به چرخ آمد…
چه باک چه باک چه باک از آتش دوران که خواهد داد، بر بادم
تنم افتاده خونین زیر این آوار شب اما
دری زین دخمه سوی خانه ی خورشید بگشادم…
الا ای صبح آزادی، الا ای صبح آزادی
به یادآور در آن شادی
کز این شب های ناباور منت آواز میدادم….
سزد کز خون من نقشی برآرد لعل پیروزت
سزد کز خون من نقشی برآرد لعل پیروزت
که من در درج دل مهری به جز مهر تو ننهادم
سزد کز خون من نقشی برآرد لعل پیروزت
به جز دام سر زلفت که آرام دل سایه ست
به جز دام سر زلفت که آرام دل سایه ست
به بندی تن نخواهد داد هرگز جان آزادم…
See Less