{سعدی، حافظ}
فاش میگویم و از گفته خود دلشادم
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق
هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم
نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست
چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم
من از آن روز که دربند توام آزادم
پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم
به وفای تو کز آن روز که دلبند منی
دل نبستم به وفای کس و در نگشادم
مینماید که جفای فلک از دامن من
دست کوته نکند تا نکند بنیادم
ور تحمل نکنم جور زمان را چه کنم
داوری نیست که از وی بستاند دادم
فاش میگویم و از گفته خود دلشادم
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق
هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم
نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست
چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم
من از آن روز که دربند توام آزادم
پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم
به وفای تو کز آن روز که دلبند منی
دل نبستم به وفای کس و در نگشادم
مینماید که جفای فلک از دامن من
دست کوته نکند تا نکند بنیادم
ور تحمل نکنم جور زمان را چه کنم
داوری نیست که از وی بستاند دادم
See Less